با من طلوع کن
نویسنده:
م. آزاد
امتیاز دهید
این دفتر شامل 12 شعر میباشد(1352).
م.آزاد در سال ۱۳۱۲ در تهران به دنیا آمد. در سال ۱۳۳۶ از دانشکده ادبیات و زبان فارسی دانشگاه تهران لیسانس گرفت و دوره دانشسرای عالی تهران را نیز گذراند. سپس ۱۰ سال به آموزگاری ادبیات فارسی پرداخت و در سال ۱۳۴۶ به استخدام کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان درآمد. او علاوه بر ترجمه اشعار شاعران سرزمینهای دیگر، در زمینه زندگی نامه، نقد ادبی و ادبیات، و قصه به شعر و نثر برای کودکان کتاب چاپ کردهاست. او در تاریخ ۲۹ دی ماه ۱۳۸۴ در هفتاد و دو سالگی درگذشت.
بیشتر
م.آزاد در سال ۱۳۱۲ در تهران به دنیا آمد. در سال ۱۳۳۶ از دانشکده ادبیات و زبان فارسی دانشگاه تهران لیسانس گرفت و دوره دانشسرای عالی تهران را نیز گذراند. سپس ۱۰ سال به آموزگاری ادبیات فارسی پرداخت و در سال ۱۳۴۶ به استخدام کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان درآمد. او علاوه بر ترجمه اشعار شاعران سرزمینهای دیگر، در زمینه زندگی نامه، نقد ادبی و ادبیات، و قصه به شعر و نثر برای کودکان کتاب چاپ کردهاست. او در تاریخ ۲۹ دی ماه ۱۳۸۴ در هفتاد و دو سالگی درگذشت.
آپلود شده توسط:
Reza
1386/07/20
دیدگاههای کتاب الکترونیکی با من طلوع کن
در کوچه های سنگی
هنگامه ی طلوع شب از شب
و رود را ببین که چه هرزابی ست
عشقی تمانده است و نمی دانی دیگر
عشقی نمانده است
نامش فراموش است
از یادم
زیرا که من نه دیگر فرهادم
و او نه دیگر شیرین
بیگانه وار در شب شادیگسار ما
دیگر بهاری نیست
بر بیستون سرد تهی می کوبم مشت
خم کرده پشت
می خوانم شیرین را شیرینم را
باری چگونه فرهاد
از یاد می تواند بردن
نام تمام شیرین را ؟
من سوگوارم ای یار
من آن چکاوکم که در آفاق سنگواره شهری
که زیسته ام
و خوانده ام
و خواسته ام تا در آن ویران
نامی نشانی حتی یادی را فریاد گر باشم..
در چشم های خسته وش تو
شکی درخشانست
مانند تازیانه ی الماسی
که می درد
شک تو شک ست
بر یقینی
که منم
در گردباد طاغی چشمانت
می بینم
فریاد ارغنون را
وقت طلوع خون
و انفجار شوق هزاران نه
یک چکاوک
از دوردست جنگل شهری که مرده است
یا مرده وار می نماید از دور
بر لب طاقچه احساس تمام دل خوشی هایم را جا گذاشته ام
دل پر از حس سیاه...وپر از تب خیال....به تمنای نگاه....
میبرد تا به خدا...تا که تقدیم کند...جرم این دل سیاه...
که قضاوت بکند...که انسان زاده رنج است....
زنی رنجور ودلخسته....
در دل را به خود بسته...
نمیداند چه میخواهد ......
کجا باشد ...که را خواهد...که او زندانی غم شد ...چه حکمش زود صادر شد.....
واینک او زنی تنها....وزندانبان اوغمها....که میخواند تو را انجا.... ببر با خود مرا زینجا.
که من زندانی شهرم....وشاید تا ابد باشم....
که احساسم شبی یخ زد.....ومن بی روح بی روحم...
ولیکن لحظه ها جاریست...
مردم انسوی دیوار چه میدانند؟میپرسند هر دم...
امروز چه روزیست؟
هوا چقدر گرم است...
تنفس چقدر سخت است...
وکسی نپرسید:او چرا انجاست؟
زنی رنجور ودلخسته...
به زنجیر جنون بسته....
رها کی باشد او روزی....
که یلدایش سحر باشد....
ودو باره پر میشود لحظه هایم از حس حضور...
حضوری تلخ وبی پایان در این تنهایی زندان...
از نوشته های من
برقرار باشید و سبز...
این سایت پیش از انتقال سرور و تغییر و تحولات ماههای گذشته کارایی بیشتری داشت و .... ! ........ مشکل کار کجاست از مدیران محترم باید پرسید !
سخن نمی گویم
بزرگ بودن رود از پرنده یی ست که با نای سبز خونین می خواند
بزرگ بودن رود از نبودن است
به دریا نشستن است
و رازی نگفتن است
نه گفتن.
من از پریشانی ها سخن چگونه بگویم؟
ممكن است كتابهاي شاعران جوان معاصر رو هم براي دانلود قرار بديد.مثل ميلاد تهراني.آخه من هر چي گشتم تو همدان نتونستنم كتابش رو پيدا كنم.
ممنون ميشم.:-)
كه بر سرير سنگ از خونبها ي غنچه ي سرخي فرياد بر ميدارند
كه درحصار كور فراموشي تنها ماند
چهقدر زيبا نوشته بود اين قسمت بالايي رو محمود مشرف آزاد تهرانی .
كتاب قشنگي بود ممنون
بسیار ممنون
پاینده باشید مدام